آرتين آرتين ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

آرتين مامان

بدون عنوان

شيريني خامه اي، كلوچه گردويي، بستني شكلاتي، عاشقتم. واي كه چه قدر يه ني ني 11 ماهه شيرينه.آرتين قشنگم ديگه تقريبا راه رفتن و ياد گرفتي، دستاتو مي گيري جلو و از مچ خم مي كني و يهو سرعتي شروع به راه رفتن مي كني، يعني بهتر بگم جاي راه رفتن مي دويي.بعدم تلو تلو مي خوري و يه چرخ در جا مي زني و تالاپ مي خوري زمين از كفش بدت مي ياد مثل كلاه و پستونك.تا پات مي كنم درش مي ياري.ماماني بهت مي گه آرتين پابرهنه اين روزا تو مهد بي قراري مي كني، مربيت مي گه همش مي خواي كه بغلت كنن و به منم گفته كه تو خونه كمتر بغلت كنم، اما مگه مي شه آرتين خان و بغل نكرد يه دونه من، مي دونم سخته، تو هم دوست داري تو خونه كنار من چشماتو باز كني، يه دل سير شير بخوري و بازي كن...
21 مرداد 1393

بدون عنوان

اين روزا تو محل كار همش تو فكر تو و كاراتم، مثلا اين كه ديروز كه شما تو بغلم بودي و از مهد داشتيم مي اومديم خونه، شيشتو كه پر از اب يخ بود هي فشار مي دادي به دهن من كه بخورم منم مثلا هام هام مي كردم و تو كلي ذوق زده مي شدي.چند شب پيش اومدي بغل بابا پشت ميز نشستي و ماكارانيارو از ظرف بر مي داشتي مي ذاشتي دهن بابا  ياد گرفتي از مبل مي ري بالا خودت به تنهايي بعد مثل آدم بزرگا لم مي دي و با شيشت اب مي خوري. آرتين به قول بابايي تو شيريني مثل يه نون خامه اي بزرگ .خوشحالم كه هستي ، خوشحالم كه مي خندي و شيطوني مي كني و خونمون و پر از خنده اي معصومانت كردي.دوستت داريم من و بابا عاشقققققتيم ...
13 مرداد 1393

اولين تاتي تاتي

ديروز اولين روزي بود كه تمام وقت رفتي مهد كودك، صبح كه بردمت مهد خواب بودي، ساعت ده زنگ زدم و حالتو پرسيدم ، گفتن خوبي و داري بازي مي كني،تمام روز فكرم پيش تو بود ، غذا حورده؟ ميوه خورده؟ خوابيده؟و.....ظهر كه مي يومدم دنبالت تمام راه به اين فكر مي كردم كه اخ جووووون الان آرتين خان و بغل مي كنم.نيم ساعت زودتر از ساعت 4 رسيدم مربيت كه آوردتت بستمش به سوال اون بنده خدا هم گفت آرتين پسر خيلي خوبيه غذاشو خورده دوساعتم خوابيده كليم بازي كرده.امروز ديگه اخمو و بد اخلاق نبودي ديدم كه به مربيت خنديدي ، دلم آروم شد .وقتي به كسي مي خندي يعني تونستي باهاش رابطه برقرار كني.بغلت كردم و اومديم خونه و مادر پسري همديگه رو بغل كرديم و لالا. ديشب دستت و ...
12 مرداد 1393

اولين روز مهد كودكي

عزيز ترينم، بالاخره رسيد روز سختي كه همش استرسشو داشتم ، آرتين مامان به جرات مي تونم بگم سخت ترين كار زندگيم سپردن تو به مهد بود. نفسم، روز شنبه 4 تير اولين روز مهدت بود، من تمام شب بيدار بودم بهت نگاه مي كردم و  پر  بودم از  احساس دلشوره.صبح لباساي خوشگلتو تنت كردم و همراه بابايي رفتيم مهد جلو ي در مهد چند لحظه صبر كردم موهاتو مرتب كردم، برات آيت الكرسي خوندم و در گوشت بهت گفتم بابت اين كارم تا آخر عمر شرمندتم، بابت اين كه خواب راحت صبحتو ازت مي گيرم، بابت اين كه چند ساعت كنار كسايي هستي كه برامون غريبه ان ، به خودم گفتم هانيه خدايي خودت و اگه ببرن يه جاي غريبه ، بذارنتو برن چه احساسي پيدا مي كني؟ تو اين كشمكشا بو...
12 مرداد 1393
1